سهراب (کتاب نوجوان)

قبل از جنگ، بیمارستان بریارهیل اصلا بیمارستان نبود؛ خانه‌ی شاهزاده‌خانمی خوشگل و پولدار بود. اما حالا دیگر خبری از شاهزاده‌خانم نیست و اینجا خانه‌ای برای بچه‌های بیمار شده است؛ اما این تمام ماجرا نیست! درون آینه‌های بیمارستان اسب‌های بالدار زندگی می‌کنند. اسب‌هایی که هیچ کس جز امالین آن‌ها را نمی‌بیند.

یک روز امالین باغی مخفی را پیدا می­کند و با یک اسب بالدار  زخمی روبرو می­شود. نامه­‌هایی در باغ ظاهر می­‌شوند. نامه­‌هایی از ارباب اسب­‌ها از دنیای آن طرف آینه که می­‌گویند نام اسب بالدار فایرفاکس و اسبی سیاه و اهریمنی به دنبالش است. ارباب اسب­‌ها از امالین می­‌خواهد مراقب فایرفاکس باشد و دوربرش را با وسایل رنگی به رنگ‌های رنگین کمان پر کند چون رنگین کمان دید اسب اهریمنی را کور می‌­کند.

اما در بریار هیل همه چیز سفید و خاکستری است، به رنگ جنگ. رنگین کمان در چنین دنیایی جایی ندارد. آیا امالین می­‌تواند مراقب فایرفاکس باشد؟

دو برادر نوجوان داستان‌های قبلی، سام و درک، به همراه دوستشان کیتلین این‌بار افسانه‌ای را می‌شنوند که می‌گوید شب‌ها نورهایی روی رودخانه جیمز ظاهر می‌شود که متعلق به اشباح سربازان جنگ داخلی است که سال‌ها پیش کشته شده‌اند. پسرها برای دوچرخه‌سواری به جزیره بل می‌روند که در نزدیکی همان رودخانه است. آن‌ها در آنجا کارخانه متروکه‌ای را پیدا می‌کنند که نقاشی‌های دیواری ترسناکی دارد و به ظاهر یک مخفیگاه است. در همین گیر و دار کیتلین و سام با دسته خلافکار موتورسوارها روبرو می‌شوند و پسرها سر از قبرستانی قدیمی در می‌آورند. تمام نشانه‌ها و علامت‌ها یی که بر سر راه بچه‌ها قرار می‌گیرد حاکی از وجود اشباح واقعی است، اشباح زنده! تعقیب و گریز، فرار، مهمانی، رازهای تاریخی، اردوگاه اسرای جنگی و…. چندین ماجرای هیجان‌انگیز دیگر، بچه‌ها را به حل معمایی بزرگ میرساند.

روزی روزیگاری پادشاهی و شاه‌بانویی و شاه‌دختی در قصری افسانه‌ای زندگی می‌کردند. همه‌چیز روبه‌راه بود، تا اینکه ناگهان یک روز صبح نویسنده‌ی جوان افسانه دست از نوشتن کشید و زندگی در قصر از حرکت باز ایستاد. گل‌های گلستان قصر خشکیدند. در اوج تابستان، هوا سرد شد. خدمتکاران منتظر آخرین فرمان نویسنده خشکشان زد. پادشاه و شاه‌بانو و شاه‌دخت ساکنان افسانه‌ای قصر افسانه‌ای به فکر چاره افتادند…

توبی مونتروزِ دوازده ساله، پسر یتیمی است که به تازگی به کوی کارآگاهان نقل مکان کرده تا با عمویش زندگی کند. او تصمیم می‌گیرد در مسابقه‌ی بزرگترین کارآگاه جهان شرکت کند؛ اما با کشته شدن یکی از کارآگاهان پیش از شروع مسابقه، شرایط تغییر می‌کند و جستجو برای یافتن قاتل آغاز می‌شود. توبی و دوستش برای اثبات توانایی‌هایشان و دریافت جایزه‌، وارد ماجراهایی می‌شوند که بسیار خطرناک است. آیا درحالی‌ که کارآگاهان حرفه‌ای سردرگم شده‌اند، آن‌ها موفق می‌شوند قاتل را پیدا کنند؟ آیا از خطرات جان سالم به در می‌برند؟

داستانی پر از هیجان، ماجرا و معما. دوستی زیبایی که شکوفا می‌شود، اعتمادی که شکل می‌گیرد و پایان غیر منتظره‌ای که نفس را در سینه حبس می‌کند.

دکترهای بیمارستان همه‌چیز را رویم امتحان کردند اما حتا بهترین داروهایشان هم اثری نداشت. برای همین به اینجا رسیده بودم؛ فقط من و قلبم، که با هر تپش خود مثل تیک تاک، تیک تاک ساعتی، شمارش معکوس لحظات عمرم را می‌شمرد: تیک تیک، تیک تیک، تیک تیک، ….

اگر از یک کشتی تفریحی به اقیانوس بیفتید٬ چکار می‌کنید؟ آن هم اقیانوسی با انواع نهنگ و فُک و سایر موجودات دریایی؟

این اتفاق برای ترویس و دوستش مارینا رخ می‌دهد. آن دو همراه با عده‌ای دیگر روی عرشه یک کشتی تفریحی مشغول تماشای نهنگ‌ها هستند که ناگهان کشتی واژگون می‌شود و همه مسافران به اقیانوس می‌افتند. موج‌ها ترویس و مارینا را از قایق‌های نجات دور می‌کند و آن دو بدون هیچ کمک و همراهی روی یک تخته پاره در اقیانوس سرگردان می‌شوند. حالا این دو نوجوان باید با امواج مبارزه کنند و خودشان را به ساحل برسانند. البته شاید رسیدن به خشکی نیز به معنای نجات نباشد. شاید به جزیره‌ای دورافتاده‌ای برسند که هیچ‌کس در آن زندگی نمی‌کند. در این صورت آیا می‌توانند آتش روشن کنند٬ غذا و آب پیدا کنند و از آن مهمتر موقعیتشان را به دیگران اطلاع دهند؟

اشلی و رایان دوقلو هستند و هردو عاشق کوه و اسکی. آن‌ها به کوهی پربرف می‌روند تا اسکی کنند٬ اما مادر و پدرشان را گم می‌کنند و بعد گرفتار بهمن‌ می‌شوند. وقتی با تلاش بسیار خودشان را از زیر انبوه برف نجات می‌دهند٬ می‌فهمند که در دره‌ای عمیق و تنگ کاملاً تنها هستند. روز رو به پایان است و آن دو مجروح٬ گرسنه و سرمازده‌اند. از گروه نجات نیز خبری نیست. آن‌ها باید آتش روشن کنند و برای خودشان سرپناه درست کنند و شب را به صبح برسانند. البته خوب می‌دانند در این کوهستان خرس‌های گریزلی و ولورین‌های وحشتناک نیز زندگی می‌کنند. این خواهر و برادر باید خودشان را به جاده‌ی اصلی برسانند تا نجات پیدا کنند و بدتر از همه آنکه چوب‌های اسکی‌شان را هم گم کرده‌اند. راه رفتن روی برف٬ بدون چوب اسکی تقریبا محال است….

جینی مون، اغلب اوقات، مانند یک نوجوان معمولی است. در گروه موسیقی مدرسه فلوت می‌زند، در کلاس ادبیات انگلیسی، شعرهای رابرت فراست را می‌خواند، آهنگ گوش می‌دهد و آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را زیر لب یا بلند بلند می‌خواند، دوستانی در مدرسه دارد که با آن‌ها راجع به خیلی چیزها حرف می‌زند و در کنار خانواده‌ای زندگی می‌کند که دوستش دارند. اما، گاهی اوقات، جینی مون حس‌های متفاوتی نسبت به اتفاقات دور و برش دارد. آنقدر متفاوت که ممکن است درک آنها برای ما عجیب باشد. دلیلش هم مشخص است… جینی مون مبتلا به اوتیسم است و همین موضوع زندگی او را نسبت به بقیه‌ی نوجوان‌های هم سن و سالش متفاوت‌تر می‌کند. مثلا، فکرهایی به سرش می‌زند، مثل فرار کردن از خانه. یا حس‌هایی را تجربه می‌کند که ممکن است باعث شوند فکرهای توی سرش را عملی کند.
‌ ‌
داستان جینی مون، داستان یک سفر است درباره‌ی بیگانه‌ای که در تلاش برای پیدا کردن جایی است تا به آن تعلق داشته باشد و درک دنیایی که هیچ چیزش جور در نمی‌آید.

پيتزورنو در سال‌هاي 2012 و 2014 نامزد جايزه‌ي هانس كريستين اندرسن از كشور ايتاليا بوده و در سال 2012 به عنوان پنج فيناليست اول اين جايزه انتخاب شده است.
با ماجراهاي خنده‌دار، غيرعادي، بامزه و وحشتناك دو دوست همراه شويد كه روي درخت تنومندي براي خود خانه مي‌سازند تا به دور از هركس و هرچيز، از زندگي خود لذت ببرند. اما با چيزهايي پيش‌بيني نشده مثل همسايه‌اي نه چندان خوش اخلاق، حيواناتي تغيير شكل يافته و افرادي شرور روبه‌رو مي‌شوند.

با خانم و آقای گرانت آشنا شوید. این کار را بکنید، آن‌ها خیلی هم بد نیستند. اما نه، شاید کمی هم بد باشند یا حتی خیلی بد باشند.

اما سانی که یک جورهایی پسر این خانواده است، پسری خیلی معمولی است. خانواده‌ی گرانت او را از روی بند رخت دزدیده‌اند. وقتی سانی خیلی کوچک بود، او را از گوش‌هایش به بند رخت آویزان کرده بودند. از همین معلوم می‌شود چه پدر و مادر شلخته‌ای داشته. (برای همین موهای سانی به هم چسبیده و سیخ است و هیچ‌وقت هم صاف نمی‌شود، حتی اگر سعی کنید با چسب آن را به حالت اول برگردانید.)

اگر با ماجرای این داستان همراه شوید، با لرد بیگ، عمارت بیگ و دشمن بیگ یعنی لری اسمالز و می‌می یعنی واکسی عمارت بیگ (که پسر نیست، دختر است) و… آشنا خواهید شد. ولی باید کتاب را بخوانید تا همه‌ی آن‌ها را بشناسید. البته باید اشاره‌ای به زنبورها می‌کردم.

می‌خواهید جریان زنبورها را به شما بگویم یا نه؟

خانواده‌ی گرانت نه یک دشمن بلکه چندین دشمن دارند. خوشبختانه دشمنان آنها پشت میله‌های زندان هستند. اما آنجا هم دست برنمی‌دارند و برای گرفتن انتقام نقشه می‌کشند. این گنده بک کیست که لباس پرنده‌ها را پوشیده؟ یا این زن مومیایی شده؟… چرا سازمان حمایت از حیوانات دنبال دشمنان خانواده‌ی گرانت است؟ چرا خانم اورنری با ماهیتابه به جنگ مزاحمان می‌رود؟ چرا این خرگوش دست از سر دمپایی خانم گرانت برنمی‌دارد؟

اين كتاب چهارمین کتاب از مجموعه‌ی خانواده‌ی گرانت است، خانواده‌ای که نه تمیز هستند و نه باهوش، اما ماجراهای خنده‌داری دارند.

وای نه! خانواده گرانت آزاد می‌شوند. این بار موقعیت آنها خیلی خطرناک است. اگر مادر خانم گرانت یعنی مالانگ یا همان عجوزه‌ی اندوه، وارد چادر بزرگ مسابقه‌ی مرباها و مارمالادهای سالم شود، چه اتفاق‌هایی ممکن است بیفتد؟ خیلی! حالا کسی که دماغش را سنجاب گاز گرفته، زنبورهای فراری، آتش‌بازی خطرناک و سقوط هواپیماها «دوباره!» را هم به آن اضافه کنید تا ببینید سانی و می‌می بیچاره با چه مشکلاتی باید دست و پنجه نرم کنند. البته این‌ها قبل از به زندان افتادن خانوهده‌ی گرانت است.

خدای من! باز هم خانواده‌ی گرانت!

آقای گرانت باید شبم (به معنی شخصی بسیار مهم) را سر زمانی مشخص به دست فردی مشخص برساند. باید او را در یک جزیره تحویل بدهد. ولی افرادی قصد دارند شبم را بگیرند.

اسپیدی مک گینتی که روی یک صندلی چرخ‌دار و پرسرعت می‌نشیند و ماکس و مارتا که بسیار اسرارآمیزند (و از یک سبیل به طور مشترک استفاده می‌کنند) و رادرز لنسنبی که از نظر وحشگیری و بی‌ادبی دست همه را از پشت بسته است، هر یک در این ماجراجویی سهمی دارند و پسر سرقتی خانواده‌ی گرانت نمی‌داند به چه کسی باید اعتماد کند… راستی، آیا فینگرز، فیل این خانواده، باعث غرق شدن قایق آن‌ها در دریا می‌شود؟

آخرین چیزی که قبل از چیره شدن تاریکی بر مغز لیدیا، به یادش می‌آمد توفان عجیب و درهم‌پیچنده‌ای بود که او را با خود می‌برد. آیا لیدیا از این توفان جان سالم به درمی‌برد؟
وقتی به ناحق به لیدیا تهمت دزدی می‌زنند، به علفزار فرار می‌کند. توفانی ناگهانی و عجیب لیدیای دوازه‌ساله را به آینده می‌برد. آینده‌ای که درآن کامپیوترها حرف اول را می‌زنند. حاکم ظالمی بر شهر لیدیا حکمرانی می‌کند. و لیدیا که به‌سختی می‌کوشد به زمان خودش برگردد با مشکلی روبه‌رو است.

درک، سام و کیتلین مهیای شرکت در جشن عروسی می‌شوند. جشنی که قرار است در یکی از هتل های قدیمی و مجلل ریچموند موند برگزار شود. به غیر از پوشیدن لباس رسمی و بستن کراوات همه چیز فوق العاده و مهیج به نظر می رسد. اما انگار ماجراجویی و تعقیب و گریز قرار نیست دست از سر بچه ها بردارد. ورود تمساحی واقعی به هتل، آشنایی با پسربچه ای لوس و اسرار‌آمیز و گم شدن حلقه‌های های ازدواج همه چیز را به هم می زند. تمساح! شاید کنترل کردن یک تمساح درون قفس کار چندان سختی نباشد اما اگر این تمساح راه بیفتد و در راهرو های هتل پرسه بزند چطور؟ یا حتی اگر به جای یک تمساح با استخری از تمساح های وحشی رو به رو شوید چه؟ راز زیر پله جلد چهارم از این مجموعه است که شما می تواند با خواندن آن لحظات مهیج و سرگرم کننده ای را در کنار این دو نوجوان سپری و با تمساح ها دست و پنجه نرم کنید.

دوایت به مدرسه دیگری رفته است و دوستانش ناراحت هستند. آن‌ها همچنان در تلاشند تا دوایت را پیش خودشان برگردانند.
روزی، سارا با طالع‌ووکی به مدرسه می‌آید که به جای دوایت و اوریگامی یودا به بچه‌ها کمک کند؛ اما هیچ‌کس مطمئن نیست که طالع‌ووکی مثل یودا خردمند باشد.

ماجراهای دوایت و دوستانش همچنان شما را به خنده وامی‌دارد و شگفت‌زده می‌کند.
راز طالع ووکی چیست؟ آیا سارا و طالع‌ووکی موفق می‌شوند اعتماد دوستان‌شان را به دست بیاورند؟ آیا دوایت به مدرسه مک‌کوئری برمی‌گردد؟

منتظر غافلگیری‌های هاروی هم باشید…

به نظر می‌آمد مو تابستان خوبی را شروع کرده است. اما بعد از قتل و گروگان‌گیری و تصادف و طوفان معلوم شد از این خبرها هم نیست.
حالا، مو و بهترین دوستش آماده می‌شوند معمای زندگی‌شان را حل کنند.
خوبی‌اش این است که مو همیشه خوش‌شانسی می‌آورد.