بیمار خاموش قصهی مهیّجِ آلیشیا برنسون است: هنرمندی متأهل و خوشحال که شوهرش را میکشد و بعد از آن دیگر حرف نمیزند. رواندرمانگرِ جنایی، تئو فابِر، نیّت میکند تا از رازِ جنایتِ هولناکِ آلیشیا سر دربیاورد و خیلی زود متوجه میشود هیچ جایی از پروندهی او خالی از ابهام نیست.
الکس میخائلیدس در این مصاحبه از سوابقِ خودش در روانشناسی حرف میزند و از این مسئله که از چه نویسندگانی الهام گرفته و چطور فیلمنامهنویسی به او کمک کرده تا یک داستانِ تریلرِ بینقص بنویسد.
س: فوقلیسانسِ روانشناسی گرفتی و دو سال هم در یک آسایشگاهِ روانی کار کردی. چه چیزی تو را به این رشته کشاند؟
ج: تا حدی به همان دلیلی که تئو، راویِ کتاب بیمار خاموش، میگوید: او برای معالجهی خودش جذبِ رشتهی بهداشتِ روانی شد. در موردِ من هم قطعاً دلیلش در ابتدا چنین چیزی بود. مدتِ زیادی تحتِ درمان بودم و بعد علاقهمند شدم که خودم هم در این رشته درس بخوانم. سوای آن، خواهرم هم روانشناس است و توانست در یک آسایشگاهِ روانیِ مخصوصِ نوجوانها برایم کارِ پارهوقت پیدا کند… که تجربهی معرکهای بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. آن زمانها به این فکر نمیکردم که رمانی با این موضوع بنویسم، ولی میدانستم تجربهای است که باعثِ رشدِ آدم میشود و زندگیاش را تغییر میدهد.
سرآخر، کار را رها کردم؛ چون در تحصیلاتم به جایی رسیده بودم که باید کمکم بیمارهایی را طولانیمدت میپذیرفتم، اما احساس میکردم که نویسنده هستم، نه درمانگر. البته ماجرا پیچیدهتر از این حرفها بود. هرچند در این رشته با آدمهای جداً خارقالعادهای آشنا شدم ــ خصوصاً در آن آسایشگاه ــ آدمهایی را هم دیدم که گویا خیلی هم مشهور و موفق بودند اما اصلاً و ابداً احساسِ همدلی نداشتند. عقلِ سلیم نداشتند! به همین خاطر، تا حدی عشق به رواندرمانگری از سرم افتاد، هرچند کمکِ زیادی به من کرد. وقتی این رمان را مینوشتم مشخصاً این نکته هم پسِ ذهنم بود… این جنبههای مثبت و جنبههای منفیِ متضاد.
س: بیمارِ خاموش پر از ارجاعات به تراژدیها و اسطورههای یونانی است، خصوصاً نمایشنامهی آلکستیس نوشتهی اوریپید. اسطورهها چه تأثیری بر نوشتههایت دارند؟
ج: قبرس که من در آن بزرگ شدم کشوری بسیار باستانی است. [برای مثال، طبق اساطیر،] آفرودیته [ایزدبانوی عشق و زیبایی] در آنجا متولد شد. وقتی بزرگ میشوی با آگاهی از اساطیرِ یونانی بزرگ میشوی. سیزده سالت که میشود ایلیاد و ادیسهی هومر را یادت میدهند و مدام هم نمایشنامههای قدیمی روی صحنه میبرند. این مسائل حضورِ پررنگی در فرهنگ دارد. من همیشه شیفتهی اوریپید و قهرمانهای زن در تراژدیهایش بودم. به نظرم از خیلی لحاظها به آثارِ تنسی ویلیامز شبیه هستند. آلکستیس نمایشنامهای بود که از همان بچگی من را شیفته کرده بود. بازگشتِ این زن از دنیای مرگ و سکوتِ همیشگیاش بعد از آن کیفیتِ عجیبی داشت.
کتابِ بعدیام هم اشارههای زیادی به تراژدیهای یونانی دارد. در موردِ یک سلسله قتل در کالجِ کمبریج است. کمی گراندگینیول است [نوعی تئاترِ ترسناک با تصاویرِ خشن و آشکار]، کمی هم چندشآور و مخوف. در تراژدیهای یونانی هم از این دست صحنهها کم نیست. در موردِ اتفاقاتِ ترسناک و حالبههمزنِ اینچنینی تحقیقاتِ زیادی کردم. خیلی جالب بود.
س: تعلیقِ روانشناختی پیشینهی مهمی هم در ادبیاتِ بریتانیا دارد…
ج: عاشقِ این سنّت هستم. مثلاً هنری جیمز در رمانِ تصویرِ یک بانو زاویهدید را تغییر میدهد و خواننده ناگهان میفهمد که تمامِ مدت به مثلثِ رابطه به اشتباه نگاه میکرده؛ به نظرم این کارش شبیه به کاری است که آگاتا کریستی در پنج خوکِ کوچک یا مرگ بر رود نیل انجام میدهد. عاشقِ این حس هستم که به پایانِ کتاب میرسی و ناگهان میفهمی کلِ ماجرا را اشتباه میدیدی. این کار هنوز هم طرفدار دارد. حیرتانگیز است.
س: تو فیلمنامهنویس هم هستی. آیا این تجربه در نوشتنِ بیمار خاموش کمکی به تو کرد یا نه؟
ج: فیلمنامهنویسی کمکِ زیادی کرد؛ مثلاً در مسائلی مثلِ حفظِ ضرباهنگِ کار یا در تحرک نگهداشتنِ همهی عناصر. از کسی مثلِ بیلی وایلدر هم خیلی چیزها یاد گرفتهام. کتابِ مصاحبههایش با کامرون کروُ معرکه است. میگفت هر صحنهای که در آن یک نقطهی اوجِ پیرنگ نداشته باشد صحنهی بدی است. میگفت نباید چنین صحنهای را بنویسی، چون در نهایت موقعِ تدوین کنار میگذاری. از تجربیاتم در سینما خیلی چیزها یاد گرفتم.
وقتی با اوما تورمن سرِ فیلمِ The Con is On کار میکردم خیلی چیزها در موردِ نوشتن به من یاد داد. میگفت هر صحنهای باید یک تصویرِ نمادین در خودش داشته باشد. نمیشود فقط دو نفر بنشینند و حرف بزنند. تمامِ مدتی که بیمار خاموش را مینوشتم این نکته در ذهنم بود. به همین خاطر بود که آلیشیا نقاش شد، چون اوما چنین پیشنهادی داد.
س: تسلط و کنترلی که بر فرایندِ نوشتنِ رمان داری حتماً احساسِ خوبی هم میدهد؛ انگار آزاد هستی.
ج: واقعاً همینطور است. موقعِ رماننویسی خودت هستی و خودت. وقتی فیلم میسازی تمامِ مدت با یک گروه سر و کار داری. نویسنده کماهمیتترین شخص است. یکی از دوستانم منتقد است؛ یک بار حرفِ خیلی هوشمندانهای به من زد؛ گفت کارِ فیلم تقلیل است و کارِ کتاب بسطدادن. با کتاب میتوانی [مثل آلیس] توی سوراخِ خرگوش بروی، میتوانی مسیرهای دیگری را پی بگیری. محشر است که بتوانی واردِ افکارِ کسی بشوی؛ چنین کاری را توی فیلم نمیتوانی بکنی. به نظرم همین مسئله من را در سینما همیشه عقب نگه میداشت. همیشه با پیرنگِ داستان راحت کار میکردم، اما اولین باری بود که توانستم آن را با چیزِ عمیقتری آمیخته کنم.
س: بیمار خاموش از اول قرار بود رمان باشد یا فیلم؟
ج: از اولش رمان بود. میخواستم کتابی بنویسم که خودم هم دوست داشته باشم بخوانم. کاش ده سال پیش این کار را کرده بودم، چون توقع نداشتم مردم اینقدر که الان خوششان آمده خوششان بیاید. واقعاً اتفاقِ معرکهای بود.
- مصاحبه از دیوید آدامز